پدر: پسرم من به سن و سال تو بودم دروغ نمی گفتم. پسر: پدرجان میشه بگید دروغ گویی رو از چه سنی شروع کردید؟
بر در ورودی کلیسایی نوشته شده است: اگر از گناه خسته شدهای وارد کلیسا شو. رندی زیر آن نوشت: ااگر نه با شماره زیر تماس بگیر!
به لاکپشته میگن یه دروغ شاخدار بگو. میگه: دویدم و دویدم، سر کوهی رسیدم!
پیرمردی برای اعتراف نزد کشیش رفت و گفت: من در زمان جنگ جهانی دوم به یک مرد جوان در خانه خود پناه دادم.
کشیش: خب این که گناه نیست.
پیرمرد: ولی من بابت هر هفته ماندنش در خانهام از او 5 دلار گرفتهام.
کشیش: با اینکه کار درستی نکردهای ولی نیتت بد نبوده پس باز هم مرتکب گناهی نشدهای.
پیرمرد: اوه! متشکرم پدر. خیالم راحت شد. فقط یک سوال دیگر...
کشیش: بگو فرزندم!
پیرمرد: آیا باید به او بگویم که جنگ تمام شده؟!
یه هزارپا از درخت میفته میگه: آخ پام پام پام پام پام پام پام پام پام...
پیرزن: عزیزم! توی نودمین سالگرد ازدواجمون از من چی میخوای؟
پیرمرد: یک لحظه سکوت!
پس از تذکرات پی در پی ماهواره امید، سیاره ناهید روسری سر کرد!